صد و هفده

ساخت وبلاگ
بالاخره روز بازنشستگی‌ام رسید. آخرین روزی که مشغول کار در این بیمارستان قدیمی هستم. حس غریبی است. هم باید با شغلی که دوستش دارم خداحافظی کنم هم از زیر یک عالمه فشار و سختی کار راحت می‌شوم. دوری در بخش زدم، پزشکی که امروز در بخش بود با لبخند سراغم آمد. سپیده زایشگاه بدون تو میشه یه جای ترسناک، بدون تو با این همه مامای جوون ترسو و بی‌تجربه چه خاکی توی سرم بریزم؟ خندیدم. گفتم خانم دکتر عوضش نمیگی یه بیمارستان از دست اخلاق من راحت می‌شن؟ او هم قهقهه زد. به خاطر اخلاق خشک و عصبی من کل بیمارستان به من لقب خانم گودزیلا داده بودند. متاسفانه فقط در کار این طور نبودم. در زندگی شخصی هم اطرافیانم من را شخصی بی‌احساس تلقی می‌کردند. به بچه‌هایی فکر کردم که در آن بیمارستان به دنیا آورده بودم و تعدادی از آنها الان باید بیست و پنج سال به بالا باشند. به بیمارها، اشک‌ها، لبخند‌ها و خاطرات عجیب بخش فکر می‌کردم. شیفتم که تمام شد وسایلم را برداشتم، به تک تک اتاق‌ها سر زدم با همکارهایم خداحافظی کردم و پشت ماشین نشستم و به سمت خانه حرکت کردم. با خودم فکر می‌کردم چه قدر زود گذشت. در خانه کسی منتظر من نبود. کلید انداختم و رفتم تو، لباس عوض کردم و چای آماده کردم و نشستم. از کی خانه اینقدر سوت و کور شد؟ پیغام گیر تلفن را چک کردم و دیدم «شادی» برایم پیغام گذاشته است. هشت سالی می‌شد که با شوهرش به آمریکا رفته بودند ولی با این‌که من مادرش نبودم محبتش به من اصلا کم نشده است. شاید هیچ‌وقت هیچ‌کس فکر نمی‌‌کرد من و شادی به روابط حسنه‌ای برسیم. تلفنم زنگ کوتاهی زد و متوجه شدم که مسیجی آمده. آن را باز کردم و دیدم پیغام بلند بالایی از دخترم «طنین» رسیده. با خواندنش اشک توی چشم‌هایم جمع شد. از من برای زحماتم در ز صد و هفده...ادامه مطلب
ما را در سایت صد و هفده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0born19928 بازدید : 96 تاريخ : دوشنبه 11 مهر 1401 ساعت: 2:16

خلاصه رمان : دانلود رمان زاده تاریکی داستان یه دختر، دختری که میره توی دنیایی که حتی توی تخیلشم نیست، به خواست خودش نمیره. اون رو با زور و اجبار به دنیایی که از نظر انسان ها خیالی ست، بردند و پای د صد و هفده...ادامه مطلب
ما را در سایت صد و هفده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0born19928 بازدید : 164 تاريخ : پنجشنبه 30 خرداد 1398 ساعت: 11:50

تا قبل از آشنایی ام با آریان کسی این قدر به من ابراز عشق نکرده بود نمی خواهم با این حرفها خودم را فریب دهم اما واقعا همین طور بود تا به حال چنین موردی برایم پیش نیامده بود . چند روزی بود که آریان ب صد و هفده...ادامه مطلب
ما را در سایت صد و هفده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0born19928 بازدید : 147 تاريخ : پنجشنبه 30 خرداد 1398 ساعت: 11:50

آن شب وقتی به خانه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است. دستش را گرفتم و گفتم : باید راجع به موضوعی باهات صحبت کنم. او هم آرام نشست و منتظر شنیدن حرف‌های من شد. دوباره سایه رنجش و غم را در چشما صد و هفده...ادامه مطلب
ما را در سایت صد و هفده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0born19928 بازدید : 159 تاريخ : پنجشنبه 30 خرداد 1398 ساعت: 11:50

دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است. تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی بود. پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد. داد زد و بد و بی صد و هفده...ادامه مطلب
ما را در سایت صد و هفده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0born19928 بازدید : 123 تاريخ : پنجشنبه 30 خرداد 1398 ساعت: 11:50

دستش را گذاشته روی زنگ و بر نمی‌دارد، «حتما باز نوید پسر همسایه کناری است که بچه‌های کوچه را به هوای بازی فوتبال دور خودش جمع کرده، حالا هم توپ‌شان افتاده در حیاط ما و می‌خواهند من آن را به آنها پس صد و هفده...ادامه مطلب
ما را در سایت صد و هفده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0born19928 بازدید : 175 تاريخ : شنبه 18 اسفند 1397 ساعت: 17:58

می‌خواهم زندگی کنم، این خواسته زیادی است. این حرف‌ها بخشی از جملات زن جوانی بود که با دستان لاغر و لرزانش زیر برگه شکایتش را امضا می‌زد تا مثل هزاران زنی که روی نیمکت‌های فلزی راهروهای دادگاه خانواد صد و هفده...ادامه مطلب
ما را در سایت صد و هفده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0born19928 بازدید : 172 تاريخ : شنبه 18 اسفند 1397 ساعت: 17:58

در بین تمامی اهالی مدرسه به حسن خلق و صبوری معروف بود، همه کارمندان و دانش‌آموزان مدرسه او را معلمی دلسوز و فداکار می‌دانستند که ارتباط بسیار خوبی با شاگردانش داشته و از این منظر او را فردی موفق می صد و هفده...ادامه مطلب
ما را در سایت صد و هفده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0born19928 بازدید : 142 تاريخ : شنبه 18 اسفند 1397 ساعت: 17:58

- امیررضا! امیررضا! بدو بیا دیگه! امیررضا تر و فرز خودش رو رسوند توی‌ هال. موهایش هنوز مثل جوجه تیغی بالا بود. - پسرم! تا من این سیبا رو می‌چینم توی ظرف تو هم یه دستمال بکش رو سفره که خاک نشسته رو صد و هفده...ادامه مطلب
ما را در سایت صد و هفده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0born19928 بازدید : 136 تاريخ : شنبه 18 اسفند 1397 ساعت: 17:58

روزی که هواپیما روی باند فرودگاه امام(ره) فرود آمد، من با بی‌‌تفاوتی داخل هواپیما روی صندلی بسیار راحتی لم داده بودم و از پنجره کوچک آن بیرون را تماشا می‌کردم. همیشه لحظه برخواستن هواپیما را بیشتر ا صد و هفده...ادامه مطلب
ما را در سایت صد و هفده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0born19928 بازدید : 132 تاريخ : شنبه 18 اسفند 1397 ساعت: 17:58